یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۵ ب.ظ

سفر به کربلا ( بخش دوم)

بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سرم کوبیده میشد. 


همه متوجه شده بودند من تافته ای جدا بافته ام که اشتباها لا به لای آنها بر خورده ام , و احساسم میگفت چقدر از وجودم معذب و حتی منزجرند. آخر کدام بنی بشری با 7 قلم آرایش و رخت و لباس شیک و بوی عطر راهی کربلا میشد که من شده بودم! تنها وجه اشتراکم با زن ها فقط همان چادر بود که آنهم فقط با 20 سانتی متر کش به سرم وصل شده بود و جلو چادر باز بود و من کل ریخت و لباسم در معرض دید.


دو سه روحانی معلوم بود که از وجودم دلخوش نیستند ولی خیلی با احترام تحملم میکردند. من هیچ بی احترامی از هیچ کدامشان ندیدم.

مرد سی و چند ساله و با نشاطی بود که دائم در طول اتوبوس در رفت و آمد و بگو بخند با مسافران بود. مسافران هم خیلی با وی گرم بودند. کاملا فهمیده بودم که نگاه هایی به من میاندازد . از دخترم پرسیدم این مرد چکاره ی سازمان است؟ گفت مسئول روابط عمومی سازمان.

تا به مرز برسیم همین مرد دم و دود ما را دید زیرا متوجه شده بود ما از جنس آنها نیستیم و کاملا غریبگی میکنیم. از آب و غذا و هر چه که بود برای ما یعنی من و دخترم کم نگذاشت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی