یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۰ ب.ظ

متانت

فصل اول: دیدار

همسرم فواد با کلی دلتنگی مرا به ترمینال جنوب رساند تا برای رفتن به دانشگاه راهی قم شوم. همین که وارد ترمینال شدم مرا به روزهایی برد که تنهایی، تنها همسفرم بود در این جاده غربت. لحظه ای را به یاد آوردم که تا خود قم به فواد پیامک می دادم و اشک می ریختم. 


فواد مرا تا پای اتوبوس رساند و سوار که شدم از پشت شیشه با چشمهایش مرا بدرقه کرد و رفت تا غصه چشم هایم بی تابش نکند. اتوبوس هنوز چند صندلی خالی داشت، راننده بدصدا هم با صدای بلند مسافر می طلبید. هر چند دقیقه ای یکی از پله های اتوبوس بالا می آمد و یک تراژدی متناقض از زندگی خودش سر هم می کرد و سعی می کرد تا با تحریک احساسات مسافران خرجی اش را از جیب آن ها بیرون بکشد. یکی مادرش مریض بود، یکی پول عملش را نداشت و آن یکی زنش باردار بود و... 


اوایل که این آدم ها و قصه زندگیشان برایم تازگی داشت، به همه حرف هایشان گوش می دادم و عمیقا باورشان می کردم چقدر احساساتم را جریحه دار می کردند.


 در همین هنگام دختری خمیده و تکیده که جوانی اش در پشت صورت نحیف و چروکیده اش گم شده بود به سختی از پله های اتوبوس بالا آمد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، عاجزانه درخواست پول می کرد. دست لرزانش را دراز کرده بود و از صندلی اول یکی یکی همه مسافران اتوبوس را گدایی می کرد.


 حال زار او توجه همه را به خود جلب کرد و بیش از پول، این غصه و افسوس بود که چشم های مسافران نثار او می کرد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی