یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg
دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ب.ظ

عشق کنترل شده بخش ششم

عشق کنترل شده بخش ششم

 

قبول کردم.

اما دوتا مشکل وجود داشت یکی اینکه مهمونی شب بود

دوما اینکه لباس پوشیده برای مهمونیای مختلط نداشتم نمیدونستم چه بهونه ای باید برای اخر هفته بیارم

 

که مامان خودش گفت  قرار بریم خونه عزیز

خیلی خوشحال شدم چون اگه خونه نباشن راحت تر میتونم برم

گفتم اما منکه نمیتونم بیام.شنبه امتحان دارم.

 

مامان گفت خب پنجشنبه میریم جمعه میایم.

میتونی همونجا بخونی

گفتم نه درس سنگینیه شما برید خوش بگذره

گفت مطمئنی نمیخوای بیای

گفتم اره

 

این از اولین مشکلم که حل شد به امیر پیام دادم گفتم اقای پویانفر من چه لباسی باید اونجا بپوشم؟

 

من نمیدونم محیط اینجور جشن ها چجوریه.

 

گفت اتفاقا خواستم بهت بگم لباسی تهیه نکن.چند ساعت قبل مهمونی میام دنبالت باهم بریم خرید.

 

باید به سلیقه من بپوشی

گفتم اوکی پس منتظرم

 

پنجشنبه صبح مامان اینا رفتن خونه عزیز و بابکم باهاشون رفت.

 

من تنها موندم. قرار شد جمعه برگردن امیر هم ظهر اومد دنبالم.

 

قرار شد باهم بریم خرید برام لباس به سلیقه خودش بخره.

 

رفتیم کلی لباس پررو کردم اما پسندش نشد.

 

نمیدونستم تو ذهنش چی بود تا بلاخره یه لباس بلند و پوشیده پسندید.

 

از کمر گشاد بود اما چون سینه هام گنده بود خیلی بالاتنش چسبیده بود.

 

امیر یه نگاه بهم کرد و گفت چطوره؟

گفتم راحت نیستم.

گفت خب میتونی اون پنبه هایی که فرو کردی اونتو رو در بیاری تا راحت باشی

گفتم کدوم پنبه ها؟

 

اومد سمتم و به سینم اشاره کرد.

عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید.

 

گفت چرا ناراحت میشی تو گفتی راحت نیستم منم راهنماییت کردم.

 

گفتم پنبه نزاشتم ...یکم نگام کرد و رو به فروشنده گفت یه سایز بزرگتر بیارید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی