یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان متانت» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

داستان متانت - فصل زائر غریبه

عالیه شوکت آبادی و دوست پسرش

فصل زائر غریبه : 

 

چند هفته ای گذشت و هر پنجشنبه من و فواد، تنها سوگواران مزار غریب متانت بودیم.

 

در یکی از این پنجشنبه ها کنار مزار متانت داشتم قرآن می خواندم که با کمال تعجب دیدم یک خانم موقر آرام نشست و شروع کرد به فاتحه خوندن.

 

یقین داشتم که مزار را اشتباه گرفته، ولی در دلم گفتم بذار حداقل یک فاتحه هم برای متانت خونده بشه، هر چند اشتباهی! فاتحه اش که تمام شد، گفت: روحش شاد و بلند شد که برود.

 

گفتم: خانم شما متانت را می شناختید؟ بعد از لحظه ای سکوت و با یک دنیا غصه گفت: بله، می شناختم. خدا باعث و بانی کسی که توی این راه انداختش رو نیامرزه.

 

باورم نمی شد، کسی که از زندگی متانت با خبره با پای خودش آمده! سریع بلند شدم و گفتم: ببخشید، خانم شما نسبتی دارید با متانت؟ از زندگی متانت چقد خبر دارین؟ خیلی عادی گفت: نه، من نسبتی ندارم. یه چیزایی دورادور ازش میدونم همین!

 

گفتم: من فهیمه، همکلاسی دوران دبیرستان متانتم. چند هفته پیش اتفاقی، متانت را در حال گدایی توی ترمینال دیدم، ولی عمر این دیدار به اندازه عمر گل وجود متانت بود.

 

اینه که هیچی ازش نمی دونم. خواهش می کنم هر چی از متانت می دونید واسم بگید. با اصرار من نشست و چند لحظه ای غرق در سکوت شد و با اشکی  که در چشمهایش می دوید و بغضی که فرو می خورد، گفت: اسم من بهنازه.

 

من مستقیم متانت رو نمی شناختم و باهاش دوست نبودم. من با کتی... تا گفت کتی گفتم: همونکه همکلاس ما بود؟ گفت: بله، کتی خانم. من با کتی دوست بودم.

 

کتی هم چون دوست متانت بود، کمابیش متانت رو هم می شناختم. متانت دختر سر به راه و در کل ساده ای بود. فاز روحیش با کتی فرق داشت ولی کتی خیلی رند بود.

 

هیچ چیزی از خودش واسه متانت رو نمی کرد. به بهناز گفتم: ببخشید متوجه نمیشم یعنی چی رو نمی کرد؟! کتی بر عکس متانت خیلی راست و صاف نبود.

 

خونواده کتی خیلی باز بودن. کتی تو محیط آزادی بزرگ شده بود. دوست پسر داشت و باهاشون می رفت تفریح و گردش و... بهنازخانم! این چیزا رو متانت هم میدونست؟

 

کتی معمولا رو نمی کرد و متانت هم ساده تر از این حرفها بود که چیزی بفهمه. کتی بعد از دبیرستان وقتی وارد دانشگاه شد کم کم از این ها فاصله گرفت.

 

دلیلش هم این بود که یه دوست پسر همکلاسی پیدا کرده بود که بابای خرپولی هم داشت. کتی باهاش ریخته بود و قرار گذاشته بودن که با هم ازدواج کنن.

 

بهناز خانم! کتی اصلا درسش خوب نبود واقعا کتی دانشگاه رفت؟! کتی درسش خوب نبود، ولی سال دوم کنکور رشته حسابداری دانشگاه آزاد اصفهان قبول شد.

 

ببخشید بهناز خانم! متانت چی؟ متانت هم رفت دانشگاه؟ متانت همون سال اول دانشگاه تهران قبول شد؛ رشته مهندسی شیمی. بهناز تا این را گفت داغم تازه تر شد.

 

از بهناز پرسیدم: هنوز هم متوجه نقش کتی در زندگی متانت نشدم. بهناز گفت: کتی سال دوم دانشگاه که بود من و متانت را دعوت کرد اصفهان.

 

ما هم رفتیم و اونجا یک شب دوستش رو که خودش می گفت نامزدمه بهمون معرفی کرد. فردای اون روز گفت به خاطر این نامزدی می خوام دعوتتون کنم یه باغ و جشن مختصری می خوایم بگیریم.

 

من و متانت هم به اصرار کتی رفتیم. در اون باغ همه پسر دخترها قاطی بودن. متانت که اصلا چنین تصوری از کتی نداشت و هنوز رفتارهای کتی واسش معلوم نشده بود وقتی با این صحنه مواجه شد تازه فهمید که چقدر با کتی فاصله داره!

 

متانت با عصبانیت برگشت و خواست یکراست برگردد تهران که کتی متوجه شد. کتی به خاطر آبروی خودش که بهش نگن دوست امل و... داری جلوی متانت محکم وایساد.

 

اول سعی کرد مخ متانت رو بزنه، ولی متانت که با این فضا بیگانه بود اصلا زیر بار نمی رفت. کتی که دید متانت هیچ جوری کوتاه نمیاد به یکی از پسرهایی که دعوت شده بودند،

 

گفت در باغ رو قفل کنه و نزاره متانت بره. متانت که دید هیچ چاره ای نداره و کاری از دستش بر نمیاد دوید دنبال کتی و به التماس افتاد. التماس و اصرار متانت داشت کار دست کتی می داد.

 

کتی هم که دید داره بدجور آبروریزی میشه به یکی از دوستاش به نام بهرام اشاره کرد که جمعش کنه. بهرام یک پسر خوش قد و بالایی بود که ظاهرش اصلا به نظر نمی رسید این کاره باشه.

 

بهرام رفت طرف متانت و سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه. همینطور که داشت باهاش حرف می زد یکی دیگه از دوستای بهرام به نام آرش هم به اونا اضافه شد و من متوجه نشدم بینشون چی رد و بدل شد.

 

در حالی که متانت مثل بارون گریه می کرد و التماس می کرد که بزارن از اونجا بره بیرون توی یه چشم به هم زدن دوست بهرام متانت را انداخت توی اتاقکی که شبیه انباری بود و دو تاشون هم رفتن توی همون اتاقک

 

و در رو بستن. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که صدای متانت خاموش شد. نه از گریه ها و نه از التماس های متانت هیچ خبری نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۰۷
نادیا
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ

داستان متانت

فصل دوم : وضعیت بد

وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.


 انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نتوانسته بودم خودم را در کتاب غرق کنم که دختر جوان را با دستی پر از خواهش و چشمهای لبریز التماس بالای سر خود دیدم. 


بیش از آنکه با صدای ضعیفش التماس کند با چشم هایش التماس می کرد. تاب این همه اصرار را نداشتم و زود 5 هزارتومان مهمانش کردم. پول را که از من گرفت به جای تشکر زیر لبش گفت: متانت الهی بمیری!


 ایشالله امروز روز آخرت باشه و همینطور زیر لب به خودش و دنیا و سرنوشت، نفرین می کرد. از چند نفر دیگر نیز که کاسب شد با پاهایی که به زحمت جنازه اش را به دوش می کشید از اتوبوس پیاده شد.


 لعن و نفرین های او دلم را سخت به درد آورد، ولی بیش از آن ها اسم متانت بود که خیالم را می خلید! اسم متانت ذهنم را سخت به خودش مشغول کرد. چشم هایم را بستم و تمرکز کردم و به ذهنم فشار آوردم و چندبار اسم متانت را با خودم تکرار کردم؛ متانت، متانت، متانت ...


 برق از سرم پرید! نه، امکان ندارد. متانت؟! دوست دوران دبیرستانم؟! به خود که آمدم دیدم از اتوبوس پیاده شده است. مثل فنر از روی صندلی پریدم و ساکم را برداشتم و دوان دوان رفتم پیاده شوم که راننده با عصبانیت گفت: یک ساعته که ... ادامه حرفش را نشنیدم و دویدم دنبال متانت. دستش را گرفتم، گفتم: تو متانتی؟! درسته؟! از چشم هایم آن قدر شگفتی می بارید که همه وجودش را ترس فرا گرفت! حق داشت از این همه آشفتگی ام بترسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۳
نادیا
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۰ ب.ظ

متانت

فصل اول: دیدار

همسرم فواد با کلی دلتنگی مرا به ترمینال جنوب رساند تا برای رفتن به دانشگاه راهی قم شوم. همین که وارد ترمینال شدم مرا به روزهایی برد که تنهایی، تنها همسفرم بود در این جاده غربت. لحظه ای را به یاد آوردم که تا خود قم به فواد پیامک می دادم و اشک می ریختم. 


فواد مرا تا پای اتوبوس رساند و سوار که شدم از پشت شیشه با چشمهایش مرا بدرقه کرد و رفت تا غصه چشم هایم بی تابش نکند. اتوبوس هنوز چند صندلی خالی داشت، راننده بدصدا هم با صدای بلند مسافر می طلبید. هر چند دقیقه ای یکی از پله های اتوبوس بالا می آمد و یک تراژدی متناقض از زندگی خودش سر هم می کرد و سعی می کرد تا با تحریک احساسات مسافران خرجی اش را از جیب آن ها بیرون بکشد. یکی مادرش مریض بود، یکی پول عملش را نداشت و آن یکی زنش باردار بود و... 


اوایل که این آدم ها و قصه زندگیشان برایم تازگی داشت، به همه حرف هایشان گوش می دادم و عمیقا باورشان می کردم چقدر احساساتم را جریحه دار می کردند.


 در همین هنگام دختری خمیده و تکیده که جوانی اش در پشت صورت نحیف و چروکیده اش گم شده بود به سختی از پله های اتوبوس بالا آمد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، عاجزانه درخواست پول می کرد. دست لرزانش را دراز کرده بود و از صندلی اول یکی یکی همه مسافران اتوبوس را گدایی می کرد.


 حال زار او توجه همه را به خود جلب کرد و بیش از پول، این غصه و افسوس بود که چشم های مسافران نثار او می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۰
نادیا