یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg
دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ب.ظ

عشق کنترل شده بخش سوم

عشق کنترل شده بخش سوم

 

چند روز گذشت.

چند بار باهاش رو در رو شدم اما با چشم غرره راهمو کج کردم

 

یه روزکلاس تموم شده بود و بچه ها رفته بودن و من تنها نشسته بودیم جزوه یکی از بچها رو میخوندم که بالاسرم ظاهر شد.

 

سرمو گرفتم بالا از دیدنش خیلی تعجب کردم.اما خودمو نباختم با اخم گفتم امری دارین.

 

جزوه ها رو گذاشت جلوم و گفت من خیلی رو جزوه هام حساسم.حواستون باشه خش بهش نیفته. و از کلاس رفت بیرون.

 

خندم گرفته بود پسری که جزوه به کسی نمیداد حالا با دوتا اخم اورده داده.

 

با خوشحالی جزوه ای که میخوندمو بستم و جزوه امیرو باز کردم و شروع کردم خوندن بعد دانشگاه سریع رفتم جزوهای امیرو کپی کردم تا فردا بهش برگردونم.

 

بعد کپی رفتم خونه تازه زن همسایه پایینی فوت کرده بود و خونشون هنوز شلوغ و پر رفت امد بود.

 

همسایه ها میگفتن وقتی تصادف کردن چون حال خانومش خیلی بد بوده مجبور شدن بچه رو زودتر به دنیا بیارن خانومش اما بعد زایمان تموم میکنه ومیمیره.

 

بنده خدا تو اوج جوونی پر پر شده بود رسیدم خونه مامان نبود. بابک (داداشم) مشغول تست زنی بود سال بعد کنکور داشت

 

گفتم سلام

گفت سلام

گفتم مامان کو

گفت یه سر رفته پایین تسلیت بگه

گفتم اها و رفتم اشپزخونه.

حسابی گشنم بود.

 

کیف و وسایلمو گذاشته بودم روی میز ناهارخوری و رفتم برای خودم غذا کشیدم.حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم. قیمه بود و منم عاشق قیمه

 

اومدم بزارم رو میز که یهو پام گیر کرد به صندلی و قیمه ریخت رو میز

 رفتم دستمال بیارم پاک کنم تا مامان نیومده و به باد کتک نگرفتتم

 

که چشمم خورد به کیفم و جزهای امیر...

فشارم افتاد وای خدای من ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی