یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمانخانه انلاین» ثبت شده است

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ب.ظ

عشق کنترل شده بخش چهارم

عشق کنترل شده بخش چهارم

 

سریع جزوه رو برداشتم اما کار از کار گذشته بود.

 

هم جزوه امیر و هم جزوه که برای خودم کپی کرده بودم کثیف شده بود

 

نشستم رو صندلی و مثل گیجا نگاه میکردم...

 

حالا جواب امیر رو چی بدم

 

فرداش رفتم دانشگاه.

 

توی راهرو با امیر روبرو شدم اما از ترسم خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدمش

 

امیر اما اومد جلو گفت سلام خانم تیموری

جزوهام به دردتون خورد

گفتم سلام جناب پویانفر.

بله بله همونطور که بچها گفته بودن عالی بود

 

امیر گفت برای خودتون کپی کردید؟

گفتم بله....یعنی نه هنوز وقت نکردم

گفت بسیارخوب.فقط سعی کنید امروز کپی کنید که فردا لازم دارم.

 

و بعدش رفت سر کلاسش مات وسط راهرو ایستاده بودم که دوستم اومد سمتم و گفت نگار !کجایی دختر...حالت خوبه؟

گفتم اره اره بریم

رسیدم خونه رفتم سراغ جزوهاش.

هیچجوره نمیشد درستش کرد...

داشتم دیوونه میشدم.

 

فرداش دوباره امیر سراغ جزوهاشو گرفت و من باز پیچوندمش و چند روز دیگه هم همینطور

 

تا اینکه یه روز وقتی تو حیاط دانشگاه منو دید اومد جلو و گفت یعنی چی خانم... انگار اشتباه کردم جزوهامو دادم بهتونا...چرا نمیاریش.نکنه...

 

پریدم وسط حرفش و گفتم باور کنید من نمیخواستم اینجوری بشه

چشاش چهارتا شد و گفت چجوریه

گفتم خورشت ریخت روش...

 

در حد انفجار عصبانی شد و داد زد یعنی چی؟ چی میگی؟ من بهت امانت داده بودم...

 

گفتم حاضرم جبران کنم...توروخدا.... گفت جبران چیو کنی؟  چکار میتونی کنی اخه...تقصیر خودمه که دام برات سوخت....اینو گفت و گذاشت و رفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۱
نادیا
دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ب.ظ

عشق کنترل شده بخش سوم

عشق کنترل شده بخش سوم

 

چند روز گذشت.

چند بار باهاش رو در رو شدم اما با چشم غرره راهمو کج کردم

 

یه روزکلاس تموم شده بود و بچه ها رفته بودن و من تنها نشسته بودیم جزوه یکی از بچها رو میخوندم که بالاسرم ظاهر شد.

 

سرمو گرفتم بالا از دیدنش خیلی تعجب کردم.اما خودمو نباختم با اخم گفتم امری دارین.

 

جزوه ها رو گذاشت جلوم و گفت من خیلی رو جزوه هام حساسم.حواستون باشه خش بهش نیفته. و از کلاس رفت بیرون.

 

خندم گرفته بود پسری که جزوه به کسی نمیداد حالا با دوتا اخم اورده داده.

 

با خوشحالی جزوه ای که میخوندمو بستم و جزوه امیرو باز کردم و شروع کردم خوندن بعد دانشگاه سریع رفتم جزوهای امیرو کپی کردم تا فردا بهش برگردونم.

 

بعد کپی رفتم خونه تازه زن همسایه پایینی فوت کرده بود و خونشون هنوز شلوغ و پر رفت امد بود.

 

همسایه ها میگفتن وقتی تصادف کردن چون حال خانومش خیلی بد بوده مجبور شدن بچه رو زودتر به دنیا بیارن خانومش اما بعد زایمان تموم میکنه ومیمیره.

 

بنده خدا تو اوج جوونی پر پر شده بود رسیدم خونه مامان نبود. بابک (داداشم) مشغول تست زنی بود سال بعد کنکور داشت

 

گفتم سلام

گفت سلام

گفتم مامان کو

گفت یه سر رفته پایین تسلیت بگه

گفتم اها و رفتم اشپزخونه.

حسابی گشنم بود.

 

کیف و وسایلمو گذاشته بودم روی میز ناهارخوری و رفتم برای خودم غذا کشیدم.حوصله نداشتم لباسامو عوض کنم. قیمه بود و منم عاشق قیمه

 

اومدم بزارم رو میز که یهو پام گیر کرد به صندلی و قیمه ریخت رو میز

 رفتم دستمال بیارم پاک کنم تا مامان نیومده و به باد کتک نگرفتتم

 

که چشمم خورد به کیفم و جزهای امیر...

فشارم افتاد وای خدای من ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۲
نادیا
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۸ ب.ظ

رمان متانت

فصل سوم : همکلاسی

داشت از ترس وا می رفت و با مظلومیتی که دل آدم را آتش می زد، گفت: من فقط یه گدا هستم بخدا هیچ کاری نکرده ام و ...که حرفش را قطع کردم و گفتم: نترس عزیزم من دانشجو هستم، الانم داشتم میرفتم دانشگاه. گفت: خب چکار من داری؟ از کجا منو میشناسی؟ 


گفتم: متانت من فهیمه هستم منو یادته؟ همکلاسی دوران دبیرستان. فهیمه عباسی، یادت اومد؟ متانت چه بلایی سرت اومده؟ چرا اینجوری شدی؟ چشم خمارش را به زحمت باز تر کرد و خیره شد به صورتم و آرام دست لرزان و استخوانی اش را به صورتم کشید و در حالی که محو در چهره ام شده بود با صدایی آرام و لرزان 


گفت: فهیمه! عزیزم! تویی؟! و قطرات اشک از چشمهای بی سویش جاری شد و نمی دانم در خیال خسته اش چه گذشت که وقتی به صورتم خیره شده بود، چشم هایش حتی پلک هم نمی زدند! بدن استخوانی اش را که محکم بغل کردم در آغوشم جز چند تکه استخوان چیزی از متانت حس نکردم.


 یاد اون روزی افتادم که وقتی بعد از زیارت کربلا محکم بغلش کردم در جانم چقدر آرامش می ریخت! با انگشت هایم اشک هایش را پاک کردم. دستش را گرفتم و روی نیمکتی که جلوی بوفه ترمینال بود نشاندم. 


دستهای لاغر و بی جانش را در دست هایم گرفتم و آرام نوازش می دادم و او هم می خواست با فشردن دست هایم رضایتش را به من بفهماند، ولی در این دست های لرزان، جانی نمانده بود تا مهربانی اش را نشان دهد! سرش را روی شانه ام گذاشتم و صورتش را نوازش کردم. همینطور که نوازش می کردم آرام از گوشه های چشمش اشک بود که می ریخت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۸
نادیا