یادداشت های یک زن خانه دار

داستان های خواندنی
6e59842673ef613ed1b96b168805c1b1.jpg

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۸ ب.ظ

رمان متانت

فصل سوم : همکلاسی

داشت از ترس وا می رفت و با مظلومیتی که دل آدم را آتش می زد، گفت: من فقط یه گدا هستم بخدا هیچ کاری نکرده ام و ...که حرفش را قطع کردم و گفتم: نترس عزیزم من دانشجو هستم، الانم داشتم میرفتم دانشگاه. گفت: خب چکار من داری؟ از کجا منو میشناسی؟ 


گفتم: متانت من فهیمه هستم منو یادته؟ همکلاسی دوران دبیرستان. فهیمه عباسی، یادت اومد؟ متانت چه بلایی سرت اومده؟ چرا اینجوری شدی؟ چشم خمارش را به زحمت باز تر کرد و خیره شد به صورتم و آرام دست لرزان و استخوانی اش را به صورتم کشید و در حالی که محو در چهره ام شده بود با صدایی آرام و لرزان 


گفت: فهیمه! عزیزم! تویی؟! و قطرات اشک از چشمهای بی سویش جاری شد و نمی دانم در خیال خسته اش چه گذشت که وقتی به صورتم خیره شده بود، چشم هایش حتی پلک هم نمی زدند! بدن استخوانی اش را که محکم بغل کردم در آغوشم جز چند تکه استخوان چیزی از متانت حس نکردم.


 یاد اون روزی افتادم که وقتی بعد از زیارت کربلا محکم بغلش کردم در جانم چقدر آرامش می ریخت! با انگشت هایم اشک هایش را پاک کردم. دستش را گرفتم و روی نیمکتی که جلوی بوفه ترمینال بود نشاندم. 


دستهای لاغر و بی جانش را در دست هایم گرفتم و آرام نوازش می دادم و او هم می خواست با فشردن دست هایم رضایتش را به من بفهماند، ولی در این دست های لرزان، جانی نمانده بود تا مهربانی اش را نشان دهد! سرش را روی شانه ام گذاشتم و صورتش را نوازش کردم. همینطور که نوازش می کردم آرام از گوشه های چشمش اشک بود که می ریخت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۸
نادیا
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ

داستان متانت

فصل دوم : وضعیت بد

وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.


 انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نتوانسته بودم خودم را در کتاب غرق کنم که دختر جوان را با دستی پر از خواهش و چشمهای لبریز التماس بالای سر خود دیدم. 


بیش از آنکه با صدای ضعیفش التماس کند با چشم هایش التماس می کرد. تاب این همه اصرار را نداشتم و زود 5 هزارتومان مهمانش کردم. پول را که از من گرفت به جای تشکر زیر لبش گفت: متانت الهی بمیری!


 ایشالله امروز روز آخرت باشه و همینطور زیر لب به خودش و دنیا و سرنوشت، نفرین می کرد. از چند نفر دیگر نیز که کاسب شد با پاهایی که به زحمت جنازه اش را به دوش می کشید از اتوبوس پیاده شد.


 لعن و نفرین های او دلم را سخت به درد آورد، ولی بیش از آن ها اسم متانت بود که خیالم را می خلید! اسم متانت ذهنم را سخت به خودش مشغول کرد. چشم هایم را بستم و تمرکز کردم و به ذهنم فشار آوردم و چندبار اسم متانت را با خودم تکرار کردم؛ متانت، متانت، متانت ...


 برق از سرم پرید! نه، امکان ندارد. متانت؟! دوست دوران دبیرستانم؟! به خود که آمدم دیدم از اتوبوس پیاده شده است. مثل فنر از روی صندلی پریدم و ساکم را برداشتم و دوان دوان رفتم پیاده شوم که راننده با عصبانیت گفت: یک ساعته که ... ادامه حرفش را نشنیدم و دویدم دنبال متانت. دستش را گرفتم، گفتم: تو متانتی؟! درسته؟! از چشم هایم آن قدر شگفتی می بارید که همه وجودش را ترس فرا گرفت! حق داشت از این همه آشفتگی ام بترسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۳
نادیا
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۳۰ ب.ظ

متانت

فصل اول: دیدار

همسرم فواد با کلی دلتنگی مرا به ترمینال جنوب رساند تا برای رفتن به دانشگاه راهی قم شوم. همین که وارد ترمینال شدم مرا به روزهایی برد که تنهایی، تنها همسفرم بود در این جاده غربت. لحظه ای را به یاد آوردم که تا خود قم به فواد پیامک می دادم و اشک می ریختم. 


فواد مرا تا پای اتوبوس رساند و سوار که شدم از پشت شیشه با چشمهایش مرا بدرقه کرد و رفت تا غصه چشم هایم بی تابش نکند. اتوبوس هنوز چند صندلی خالی داشت، راننده بدصدا هم با صدای بلند مسافر می طلبید. هر چند دقیقه ای یکی از پله های اتوبوس بالا می آمد و یک تراژدی متناقض از زندگی خودش سر هم می کرد و سعی می کرد تا با تحریک احساسات مسافران خرجی اش را از جیب آن ها بیرون بکشد. یکی مادرش مریض بود، یکی پول عملش را نداشت و آن یکی زنش باردار بود و... 


اوایل که این آدم ها و قصه زندگیشان برایم تازگی داشت، به همه حرف هایشان گوش می دادم و عمیقا باورشان می کردم چقدر احساساتم را جریحه دار می کردند.


 در همین هنگام دختری خمیده و تکیده که جوانی اش در پشت صورت نحیف و چروکیده اش گم شده بود به سختی از پله های اتوبوس بالا آمد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، عاجزانه درخواست پول می کرد. دست لرزانش را دراز کرده بود و از صندلی اول یکی یکی همه مسافران اتوبوس را گدایی می کرد.


 حال زار او توجه همه را به خود جلب کرد و بیش از پول، این غصه و افسوس بود که چشم های مسافران نثار او می کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۳۰
نادیا